چند وقتی میشد که همکار شده بودیم…
بچههای کوچولویی که از دَر ِ پیتزا فروشی رد میشدند با ذوق نگاهش میکردند و لبخند میزدند. "کریمی" صاحب مغازه، میگفت این چهارمین نفریست که برای پوشیدن لباس کلاه قرمزی و ایستادن در مغازه استخدام کرده اما از هیچکدام راضی نبوده، میگفت دل به کار نمیدهند، خوب نمیرقصند و بلد نیستند چطور مشتری را به داخل بکشانند، اما از این یکی راضی بود. با هم استخدام شده بودیم. من پیک موتوری بودم و او عروسک دم مغازه.
یک شب که تعداد سفارشهای بیرونبر کمتر بود، روی موتورم جلوی در مغازه نشسته بودم و در حالی که ساندویچم را گاز میزدم به او نگاه میکردم. تا به حال ندیده بودم که کسی تا اینحد نقشش را خوب بازی کند، با دل و جان میرقصید. هرکسی که از جلوی مغازه رد میشد، با دیدن او چند دقیقهی مکث میکرد و با نگاه به او و رقص و ادا و اطوارش لبخند میزد. خیلیها هم بعد از گفتن جملاتی مثل دمت گرم و خیلی باحالی وارد مغازه میشدند و غذا سفارش میدادند.
آخر شب که کار تمام شده بود، روی چهارپایهی بیرون مغازه نشسته بود، کلهی عروسک را از سرش برداشته بود و سیگار میکشید. سی و پنج ساله بود. این را از روی فرم استخدامی که کنارم پر کرده بود خاطرم است اما موهای جوگندمی و چروکهای کنار چشمش سنش را بیشتر نشان میداد. کنارش نشستم و به شوخی گفتم: خوب میرقصی و نقش باز میکنیا، خدایی اگه جای دیگه میدیدمت فکر میکردم بازیگر مازیگری چیزی هستی. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد پُک عمیقی به سیگار زد و گفت: اگه تو هم بچهات مریض بود و پول لازم بودی از منم بهتر میرقصیدی.
خواستم بپرسم بچهاش چندساله است و چه مشکلی دارد که گفت: باید پیوند مغز استخوان بشه که حالش بهتر شه، فقط پنج سالشه.
دلداری دادن بلد نبودم. گفتم: پاشو لباستو عوض کن من میرسونمت. جواب داد: میخوام با همین لباس برم در بیمارستان واسش برقصم، عاشق کلاه قرمزیه، هر شب همین کارو میکنم، از پنجره منو نگاه میکنه و نمیدونه که این بابای بدبختشه که داره قر میده.
آن شب، جلوی پنجرهای که یک بچهی پنج ساله با سری تراشیده از آن به بیرون نگاه میکرد و لبخند میزد، غمانگیزترین رقص زندگیام را دیدم، غمانگیزترین تلاش یک پدر برای خنداندن بچهاش.
چند روز بعد، سفارشها را که تحویل دادم و به مغازه برگشتم، دیدم کلهی کلاه قرمزی را از سرش درآورده و دارد میرود، جوری راه میرفت که انگار کوهی از غم روی دوشش گذاشته بودند، صدایش کردم اما در آن شلوغی نشنید، کریمی گفت: از بیمارستان بهش زنگ زدند گفتند بچهش میخواد ببینتش، اینم واسه ما نشد عروسک، باید به فکر یه کلاه قرمزی دیگه باشم... تو کسیو نمیشناسی؟
و من به او فکر میکردم... به او و به همهی کلاه قرمزیهای قبلی...
ممنون حضور همتون تو پیجم هستم❤️
نون برا صبحونه که بچه ها خیلی دوست داشتن😍
اون پیاله ی سومی هم حلوا شکری هست..چون با مغزیجات روش ریختم یکم نامشخصه..
...